جدول جو
جدول جو

معنی تل شیر - جستجوی لغت در جدول جو

تل شیر
اولین شیری که پس از زاییدن گاو دوشیده شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علف شیر
تصویر علف شیر
شیرپنیر، گیاهی خودرو با ساقۀ راست، برگ های نوک تیز و گل های کوچک زرد، غالیون، علف پنیر
فرهنگ فارسی عمید
معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند، برای مثال صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی - ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود (سعدی - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گپ شیر
تصویر گپ شیر
گیاهی که از آن شیر خشت می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تباشیر
تصویر تباشیر
خیزران، گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، بامبو، طباشیر، ثلج صینی، نی هندی، ثلج چینی
کنایه از سفیدی
کنایه از سپیده دم
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل واقع در 8000گزی جنوب باختری ده دوست محمد و 4000گزی جنوب راه مالرو ده دوست محمد به زابل. هوای آن گرم معتدل و دارای 129 تن سکنه است. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ یِ)
تره ای است که بغایت تلخ بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). تره ای باشد شبیه تبرخون (ترخون) لیکن به غایت تلخ است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان کامفیروز بخش اردکان شهرستان شیراز که در 58 هزارگزی خاوراردکان و یک هزارگزی راه فرعی خانیمان به پل خان واقع است. جلگه است با هوای معتدل و 71 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
از دیه های ’ساری’ است. (ترجمه مازندران و استراباد رابینو ص 163). دهی است از دهستان نوکندکا بخش مرکزی شهرستان قائم شهر، در ده هزارگزی شمال قائم شهر و 4 هزارگزی باختر شوسۀ قائم شهر به ساری. دشت و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 1300 تن شیعۀ مازندرانی اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و سیاه رود تأمین میشود. محصول آن برنج، پنبه، غلات، کنف، کنجد و صیفی کاری، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
گویند که دارویی است از اجزای اکسیر. (فرهنگ جهانگیری). دارویی است از اجزای اکسیر و کیمیا. (برهان) (ازفرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). دارویی که از آن اکسیر خالص سازند. (شرفنامۀ منیری). اقسام الکسیر (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان جره که در بخش مرکزی شهرستان کازرون واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ)
زنی که علاج کودک طل گرفته کند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سرمشقهای طفلان مکتب. واحد ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: ما اشبه خطه بتناشیر الصبیان و هی خطوطهم فی المکتب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تبشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مژده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشری. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و آنرا نظیر نباشد جز تعاشیب الارض و تعاجیب الدهر و تفاطیرالنبات. (از اقرب الموارد). بشارت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اوائل صبح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). اوائل صبح که بدان مژده داده میشود گویند: ’طلعت تباشیر الصبح’. (از اقرب الموارد). روشنایی اول صبح. (شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات) :
خاتون زمان بدست شبگیر
برداشت ز چهره پردۀ قیر
چشم خوش اختران فروبست
از غمزه بخندۀ تباشیر.
اثیرالدین اخسیکتی.
ز زیر پردۀ گلریز شب سوی خورشید
سحر بچشم تباشیر خنده زد یعنی.
سیف اسفرنگی.
هنگام تباشیر اسفار صباح صیاح نفیر بانگ زفیر برخاست. (جهانگشای جوینی). تا روز دیگر که سپاه سیاه پوش شب از طلایع تباشیر صباح پشت بهزیمت داده... (جهانگشای جوینی).
، اوائل هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (از شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). و از آن ماده است: ’رأی الناس فی النخل التباشیر’، ای بواکیر. (اقرب الموارد) ، خلطهای روی زمین از وزیدن باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرائق علی الارض من آثار الریاح. (قطر المحیط) ، نشان ریش بر پهلوی ستور. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرمابنان زودرس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). البواکر من النخل. (قطر المحیط) ، رونق و رنگ خرما وقت رسیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الوان النخل اول مایرطب. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد. واقع در 35هزارگزی شمال باختری نیر. دارای 1046 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ)
دهی از دهستان طیبی گرم سیری است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل:
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است.
فرخی.
ترا به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب.
مسعودسعد.
ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر
وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر.
عبدالواسع جبلی
لغت نامه دهخدا
(گُ عَ)
دهی است از دهستان ابتر بخش حومه شهرستان ایرانشهر واقع در 22000گزی شمال خاوری ایرانشهر و 13000گزی خاور راه شوسۀ ایرانشهر به خاش. هوای آن گرم و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، خرما، ذرت و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. ساکنان از طایفۀ میر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
ده کوچکی است از دهستان شوراب بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع در 27هزارگزی جنوب اردل، متصل به راه مالرو شلیل به دوپلان. هوای آن معتدل است و 93 تن سکنه دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چیزی باشد سفید که از میان نی هندی که بابانس و بنبو گویند برآید. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). چیزی باشد سفیدرنگ مانند استخوان سوخته و آنرا از درون نی هندی برمی آورند که بنبو باشد. (برهان). نام داروی سردمزاج که آنرا بهندی بنسلوخیا گویند. (شرفنامۀ منیری). و آن دوائی باشدسپید قدری مایل به کبودی که از میان نی پیدا شود...و تباشیر دوای سپید که از نی پیدا میشود، فارسی است و طباشیر به طای مطبقه معرب آن است. (غیاث اللغات). صمغی است که از چوب خیزران بیرون می آورند. (فرهنگ نظام). چیزی سپید که از میان نی هندی بیرون آید. (آنندراج) (انجمن آرا). و در دواها بکار برند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام). معرب آن طباشیر است. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از غیاث اللغات). اگر قدری از آن در کوزۀ آب اندازند تشنگی را فرونشاند. (برهان). و آن نیکو رفع عطش کند. (انجمن آرا) (آنندراج). تحثرات سیلیکی که مرکب شده اند از سیلیکات پتاس و سیلیکات آهک و متشکل میشوند در تجویف عقود یک قسم نی هندی موسوم به بنبو و گل سفید و نوع گل و گچ. (ناظم الاطباء). دوایی است که از جوف نی هندی بهم رسد... و گویند چون نی از شدت باریکی بر دیگری بهم میخورد از آنجا آتش برآید و در نیستان افتد، تباشیر بندهای نی است که از خاکستر آن جدا کنند و بهترین آن سپید گردد با اندک تندی و گزیدگی زبان و مغشوش آن که ازاستخوان سر گوسفند میسازند با اندک شوری و بی حدت می باشد... (منتهی الارب ذیل کلمه طباشیر) :
در درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج اوست تباشیرش استخوان.
خاقانی.
هیچ دل گرم را شربت دنیا نساخت
زانکه تباشیر اوست بیشتری استخوان.
خاقانی.
پرنیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان.
خاقانی.
تا نشوی تشنه بتدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش.
نظامی.
کعبه که سجادۀ تکبیر تست
تشنۀ جلاب تباشیر تست.
نظامی.
تنی چو شیر با شکر سرشته
تباشیرش برابر شیر هشته.
نظامی.
رجوع به طباشیر در همین لغت نامه شود، و در هر چیز که بطریق کنایه بیان کنند مراد سفیدی آن چیز است همچو تباشیر صبح که از آن روشنی اول صبح مراد باشد. (برهان). چیزهای سفید را بدان منسوب کنند چنانکه تباشیر صبح مراد روشنی صبح صادق است. (انجمن آرا) (آنندراج) : انوار نجابت... بر تباشیر روی او واضح و آثار... و اقبال در تضاعیف حرکات و سکنات او لایح. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران سال 1272 ص 156). بلکه غرۀ تباشیر لطف ذوالجلال... (جهانگشای جوینی). رجوع به تباشیر صبح شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + شیر، فاقد شیر، که شیر ندارد، که شیر او خشک شده باشد (مادر) : ناقۀ صلده، شتر مادۀ بی شیر، (منتهی الارب)، (اصطلاح سیاسی) آنکه دخالت در دسته بندیهای سیاسی نکند
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
تب دار. مبتلا به تب. آنکه تب گیرد
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
دهی از دهستان خدابنده لو، بخش قیدار، شهرستان زنجان. سکنۀ آن 579 تن. آب آن از رود خانه محلی و محصول آن غلات و بنشن و قلمستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل شکر
تصویر دل شکر
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کودک که از یک پستان شیر خورده اند برادر یا خواهر رضاعی: ... محمد سلمه برادر هم شیر من است
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گل چیزی را بگیرد، برای جلوگیری از پخش شدن گلهایی که بر اثر دوران چرخهای وسایل نقلیه (اتومبیل دوچرخه و غیره) بخارج پرتاب میشود آلتی در آنها تعبیه شده که بصورت قاب محدب دایره یی شکل روی چرخها را میپوشاند. گلگیر بوسیله مهره هایی که به بست گلگیر معروف است روی بدنه اتومبیل یا وسیله نقلیه دیگر نصب میشود. نوعی مقراض که بوسیله آن گل شمع و چراغ را گیرند: خاکساران زاغنیا محتاج همراهی نیند شمعدان گل کجا در بند گلگیر طلاست ک (عبدالغنی قبول)
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ایست از تیره گل سرخیان که دارای گونه های متعدد است و همه آنها در نقاط کوهستانی خشک میرویند در اکثر نقاط ایران گونه های متعدد آن فراوانست و از آنها نوعی شیر خشت بنام شیرخشت شهری استخراج میکنند که مرغوبیت شیر خشت هراتی را ندارد. در غالب نواحی این گیاه را بنام شیرخشت یا علف شیرخشت و یا درخت شیرخشت نام میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتخ شیر
تصویر کتخ شیر
ماستی که شیر و دوغ و نمک در آن ریزند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف شیر
تصویر علف شیر
گیاه ارمن (بلسکی)، شیر پنیر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباشیر
تصویر تباشیر
بشارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شیر
تصویر پر شیر
که شیر بسیار دهد: گوسفند پر شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناشیر
تصویر تناشیر
سرمشقهای کودکان دبستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل گیر
تصویر گل گیر
آلتی شبیه قیچی که با آن زبانه شمع را می گیرند
فرهنگ فارسی معین
((گِ))
پوشش آهنی که بالای چرخ اتومبیل و دوچرخه و موتورسیکلت قرار می دهند برای جلوگیری از پاشیده شدن گل
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
ماده ای سفید رنگ که از درون نی هندی گیرند. در گذشته در طب به کار می رفت، اول صبح، اول هر چیزی، خبر خوش، مژده
فرهنگ فارسی معین